روزبهروزبه، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره
رایانرایان، تا این لحظه: 6 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره

از تو می نویسم برای تو...

یادداشت های مامان برای روزبه و رایان

سفر دوباره به دیار مامان

جان جانان من... عزیزتر از جانم،  بعد از دیدار اخیرت با بچه های خاله ها خیلی بیش از قبل از بازی و وقت گذراندن باهاشون لذت بردی و به همین خاطر وقتی قبل از سفرمون بهت میگفتیم که میریم پیش بچه های خاله ها خیلی خوشحال میشدی و همش تک تک اسمشان رو تکرار می کردی و میگفتی :"میییم "(میریم). روز موعود فرا رسید و با وجودی که مدتی بود که توی صندلی ماشینت نمیشینی،  اینبار با اشتیاق نشستی و کمربند رو هم بدون اعتراض پذیرفتی و با خانواده بابا خداحافظی کردی. از کرمان با خاله خدیج و دخترهاش همراه شدیم و رفتیم دلفارد ویلای خاله رقیه اینا،  دو روز خوب اونجا خوش گذروندیم . روز شنبه رفتیم جیرفت و میجون پیش بابابزرگ عزیز. از قبل هم تصمیم دا...
30 شهريور 1395

عکسهایی از سفر شمال

عزیز دردونه ام، اینجا محل ورود رودخانه سفیدرود به دریای خزر هست: زیبا کنار، پلی که جنگل رو به ساحل وصل میکنه و عاشق راه رفتن روش بودی: نمای زیبایی از دریاچه سد خاکی سقالکسار: پسر کوچولوی نازی که خیلی مدل گل پسرم بود و با هم عکس یادگاری گرفتین: تله کابین نمک آبرود: بخشی از حیات وحش پارک ملی گلستان، از دیدنشون کلی هیجان زده بودی عزیزدلم: جاده زیبای گرگان به بیرجند: مشهد، شاندیز: ...
20 مرداد 1395

بچه های خاله و از شیرگرفتن رشته جانم

رشته جان من.... دو هفته گذشته مهمون داشتیم. سه تا خاله ها و بچه هاشون. حسابی سرت گرم دخترخاله ها و پسرخاله ها و بازی و ددر و ... بود. از اینکه دور و برت شلوغ بود اونم با پنج تا بچه دیگه خیلی شاد و سرحال بودی. صبح ها زودتر از بقیه بیدار میشدی و شبها دیرتر از همه میخوابیدی! مثل هر سال ی شب رفتیم شهر رویاها. تو کوچولوی من پارسال خیلی کوچولوتر بودی و گذاشتیمت پیش مامان جان. ولی امسال با بابا اسب و با مامان زنبوری سوار شدی، سینمای سه بعدی دنیای زیر آب رو دیدی و خلاصه خیلی بهت خوش گذشت. آکواریوم رو هم رفتیم اولش از دیدن ماهی ها خیلی ذوق زده شده بودی ولی آخرا خسته شدی و بابا عادل تو رو برد بیرون. این مدت اینقد خوشحال و سرگرم بودی که کمتر بالا میرفت...
2 مرداد 1395

شب بیداری های اخیرت

فرشته کوچولوی من... الان سه ماهه که اتاقت رو جدا کردیم و دیگه تقریبا به تنهایی تو اتاق خودت لالا میکنی. و مامان در طول شب مرتب بهت سر میزنه توی این مدت شیر شبانه آنچنانی نخواستی و بیشتر اوقات تا صبح زود لالا کردی. ولی از وقتی از این مسافرت اخیر برگشتیم گاهی حتی تا صبح سه چهار بار از خواب بیدار شدی و فقط با سینه میخوابی. شاید به خاطر کسالتت باشه که امیدوارم زودتر برطرف شه تا بهتر استراحت کنی جان جانان من . کلمات قشنگ جدیدت: "سیام" (سلام)، که خیلی هم رسا و با تحکم میگیش. "اُدابظ " ( خداحافظ). "مودم"، "اُشمزه اس" (خوشمزه است!). چیزی که قشنگ و جالبه اینه که از همون ابتدا با وجودی که حروف رو نمیتونستی ...
24 خرداد 1395

سفر

مهر تابان من... دو هفته پیش پسرم و مامان و بابا و مامان جانش چهارتایی رفتیم سفر. ی سفر قشنگ و بیادموندنی. دو روز تهران خونه دینا بودیم و کلی با هم بازی کردین و خوش گذروندین. بعد رفتیم شمال و سه روز خونه دوست مامان موندیم و باهاشون اینور و اونور رفتیم. زیباکنار، دریاچه سد سقالکسار، دریا و جنگل رو دیدی، نمک آبرود تلکابین سوار شدیم و حسابی کیف کردی. هنوزم که مامان جان ازت میپرسه پسرم کجا رفتی جواب میدی: "دیا" و اگه دریا رو تو تلویزیون ببینی میشناسی. بعد از اون هم مسیر قشنگ و دو رنگ سبز (جنگل) و آبی (دریا) کناره دریای خزر رو سپری کردیم و به مشهد رسیدیم و به زیارت امام رضا رفتیم. نماز ظهر رو اونجا خوندیم و تو کوچولوی قشنگم هم توی صف ایس...
12 خرداد 1395

مسی!

کوچولوی خوش صدای من... دیگه تقریبا همه کلمات رو تکرار میکنی. حتی کلمه ای به سختی "اختاپوس"! میگی: "اوتابو"!! یکی از کلماتی رو که خیلی قشنگ و به جا ادا میکنی "مرسی" هست، در هر حال وقتی کسی چیزی بهت میده یا کاری برات انجام میده با شیرین زبونی میگی: "مسی"، گاهی وقتی هم که خودت چیزی به کسی میدی میگی "مسی". خیلی عاشقت میشم وقتی این کلمه رو میگی. به نظر میاد صدای خوبی هم داشته باشی گل قشنگ من. مامان که آواز میخونه عینا و با همون ریتم تکرار میکنی کوک کوک! همه چیز فرشته های کوچولویی مثل تو خوبه: خوش صدا، خوش رو، خوش خو.... به قول مامان کامله عزیز از دست رفته: "در مهر بی نظیری، در دلبری بنامی...
23 ارديبهشت 1395

ترس

گل گلخونه من، چراغ خونه من... حدود یکماهه که مفهوم ترس رو درک میکنی. گاهی اوقات از سایه اشیاء مثلا یخچال میترسی. گاهی تنهایی تو اتاقت که چراغش روشن نیست نمیری. و گاهی شبها از خواب بیدار میشی و میگی: "ترسید". من اما گوش بزنگم و با کوچکترین صدا یا حرکت تو بیدار میشم و میام تو اتاقت، بغلت میکنم تا آروم شی و دوباره به خواب بری. همینطور از فیلمهای جنگی و بزن بزن خوشت نمیاد و تو این مدت من و بابا نتونستیم با هم سریالهای مورد علاقمون رو ببینیم جوجه من! به هر حال این حس جدید  و طبیعی در تو کوچولوی عزیزم پدیدار شده و مطمئنا تا ی دوره بیشتر هم رشد میکنه. امیدوارم که بتونیم احساس امنیت و غلبه بر این حس رو در تو بوجود بیاریم. الهی همیشه ا...
23 ارديبهشت 1395

واکسن 18 ماهگی

عزیزدردونه من... به خاطر تعطیلی آخر هفته، با ی تاخیر دو روزه دیروز واکسن 6 ماهگی پسرمون رو زدیم. صبح که با مامان جان سوار ماشین شدی از شوق ددر خواب از سرت پرید. توی مرکز بهداشت خانم خوبی که همیشه واکسن هات رو زده و کارش رو خوب بلده اولین واکسن (MMR) رو جلدی و خیلی سریع زد به طوری که تا اومدی گریه کنی دیدی تموم شد و گفتی: "دفت دفت" (رفت). اما واکسن دوم گریه ات رو درآورد، هر چند که ادامه دار نبود چون گل پسرم اصولا اهل کولی بازی درآوردن نیست. ظهر مامان رفت دانشگاه و مثل همیشه مامان جان و عمه مهرنوش زحمتت رو کشیدن و ازت مراقبت کردن. اما عصر و شب نسبتا سختی رو گذروندی عزیز دلم. تب و درد شدید. طوری که نمیتونستی راه بری و وقتیم که حوصلت س...
19 ارديبهشت 1395

تعطیلات نوروز

آرام دل من... تعطیلات نوروز 95 رو زودتر آغاز کردیم تا سال تحویل در کنار بابابزرگ عزیز باشیم. چند روزی کرمان خونه خاله خدیج بودیم و یک روز قبل از سال نو همگی رفتیم جیرفت و تا پایان نوروز موندیم. البته تو این مدت خیلی جاها رفتیم، دلفارد، اسفندقه، بم، میجون. هوا عالی و زمین سرزنده. خیلی بهمون خوش گذشت و به خصوص به تو که هر روز از خواب بیدار میشدی و میدیدی سوار ماشین میشیم و میریم ددر! اونم چه ددرایی، طبیعت سرسبز و هوای پاک. منم از قبل تصمیم داشتم توی این سفر آزاد بذارمت تا حسابی کیف کنی. آب بازی، خاک بازی، پابرهنه روی ریگ، دست زدن به حیوونای مختلف. کیف کردی عزیزم خدا رو شکر. دخترخاله ها و پسرخاله ها هم خوشحال بودن که پسرخاله کوچولوشون پیششونه. ...
30 فروردين 1395