روزبهروزبه، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره
رایانرایان، تا این لحظه: 6 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

از تو می نویسم برای تو...

یادداشت های مامان برای روزبه و رایان

اتفاقات خوب و ناخوب اخیر!

1394/10/19 16:58
نویسنده : مامان طلا
231 بازدید
اشتراک گذاری

گل گلدون من، عمر من جون من، توی کمتر از یک ماه گذشته که چیزی ننوشتم اتفاقات نسبتا زیادی افتاده که خدا رو شکر بیشترشون خوب بوده. ی خوب خوبش اینه که بابابزرگ عزیز بالاخره اومد پیشمون و 5 روز در کنارش لذت بردیم، تو کوچولوی ناقلا در آغاز ورود تا یه 10 دقیقه ای غریبگی کردی ولی بعدش جات همش تو بغل بابابزرگ عزیز بود. وای که چقدر عاشقته... سوم دی به اتفاق به سمت کرمان و بعد جیرفت رفتیم. کل سفرمون 9 روز طول کشید که به چشم بر هم زدنی گذشت، اما خوب و خوش. هم تو کیف کردی هم دخترخاله ها و پسرخاله ها و هم بزرگترا. جایی که نخستین قدمهات رو روی خاکش گذاشتی، شهر مامانهزبانخندونک. از ماشین که پیاده شدیم گذاشتمت  روی زمین و تو بلافاصله با دو تا دست چنگ زدی روی زمین و سنگریزه ها رو برداشتی که بخوری! احتمالا فکر کردی شکلاته!! جیرفت هوا عالی بود و چند باری گل پسر عزیزمون رو بردیم بیرون شهر توی طبیعت. با دیدن سرسبزی و بکری محیط خیلی کیف میکردی و همش میگفتی : "به به، به به".  اونجا برای نخستین بار مرغ و خروس و گاو و گوسفند و سگ دیدی و با دقت و تعجب با چشم دنبالشون میکردی. خلاصه خیلی بهت خوش گذشت.

نهم دی تولد آرش بود، جندتا از دوستاش، بابابزرگ عزیز، خاله ها و خانوادشون و دایی رضا هم بودن. اولش خواب بودی ولی وسطای عکس گرفتن بیدار شدی و ضمنش با دست رفتی وسط کیکزبان. آرش اما ماچت کرد بس که دوستت داره این پسرخاله گلت.

بالاخره موقع برگشتن رسید و همه دلتنگ، به ویژه خاله رقیه و پریا که احساساتشون رو بیشتر بروز میدن. و جالبه که دوبار پیاپی لبهات رو روی صورت خاله رقیه گذاشتی و بوسیدیش.

جمعه شب برگشتیم خونه، اما... اما... اما ظهر روز بعد به سختی تب کردی و اسهال شدی. من و بابا ترسیدیم که خدای نکرده آنفولانزا باشه و بردیمت پیش خانوم خوبت که حقیقتا مثل اسمش، که پریناز هست، فرشته است. ایشون هم با قاطعیت نگفت دلیلش چیه و ما باید فقط مراقب تبت می بودیم. شکر خدا غروب روز بعد تبت قطع شد و اوضاع شکمت هم بعد از دو روز بهتر و روبراه شد. خداوند مراقب وجود نازنین تو و همه کوچولوهای دنیا باشه عزیزدلم.

 

بابابزرگ عزیز داره بهت قطاب میده و تو هم با اشتها نوش جان میکنی:

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

خاله رقیه
4 بهمن 94 11:27
یادش بخیر عزیزم. ایشالا زودتر عید بشه دوباره بیایی پیشمون پسر ناز[قلب