رایان
نفس من، کوچولوی عزیزتر از جانم... پنجشنبه 19 مردادماه خاله خدیج و دخترهاش و خاله رقیه و پسرش اومدن اصفهان تا موقع تولد نی نی در کنارمون باشن. مثل همیشه شادترین لحظاتت رو در کنارشون داشتی. صبح شنبه 21 مرداد مامان رفت بیمارستان تا بیاری خدا با داداش کوچولوی تو برگرده خونه. رایان کوچولو ساعت 8:30 همون روز به لطف خدای مهربون تندرست به دنیا اومد و مامان ظهر روز بعد برگشت خونه. رایان هم مثل تو در بیمارستان خانواده اصفهان و با دستان مجرب آقای دکتر سجاد به دنیا اومد. با اینکه ی عکس از تو با خودم برده بودم و کنار تخت گذاشته بودم ولی توی همین کمتر از 36 ساعت حسابی دلتنگ و بیتاب تو بودم. وقتی با بابا و خاله خدیج و عمه مهرنوش رسیدم تو پارکینگ با کنجکاوی بسیار زیاد تو ماشین سرک کشیدی تا عضو جدید خانواده رو ببینی. خیلی ازش خوشت نیومد چون تصور دیگه ای ازش داشتی، فکر میکردی به اندازه ای باشه که باهاش بازی کنی، ولی با یک کوچولوی پرمو و قرمز مواجه شدی، البته خیلی زود خوشگل و سفید رو شد رایانمون...و بعد اولین چیزی به من گفتی : "مامان حالا میتونی بغلم کنی؟" عزیزدلم منم دلم حسابی برای بغل کردنت تنگ شده بود ولی حالا تا بخیه های مامان خوب شه بازم طول میکشید. سفت توی بغلم فشارت دادم. آخ که چقدر دوستت دارم و چقدر مادر بودن شیرین و سخته. رایان برای داداش بزرگه ی هواپیما و ی تفنگ هدیه آورده بود.حالا شبها بابا تو اتاق تو میخوابید و مامان و نی نی با خاله خدیج تو اتاق خودمون. شب اول گذشت... اما شب دوم بالاخره بغض چند وقته ات شکست و با غصه تمام زدی زیر گریه که مامانم رو میخوام. عزیزم، جااااانم. شبها بین اتاق ما و اتاق خودت در رفت و آمد بودی، هم مامان رو میخواستی و هم به تخت خودت عادت داشتی..هفته بعد خاله سارا و خانواده ش به جمع ما پیوستند. جای بابابزرگ و دایی رضا و جای مادرم، جای دایی عماد، خیلی خالی بود، درست مثل زمان تولد تو که هون موقع مامان بزرگ توی بیمارستان بستری بود و امید داشتیم به دیدار، ولی هرگز میسر نشد ..........