روزبهروزبه، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره
رایانرایان، تا این لحظه: 6 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره

از تو می نویسم برای تو...

یادداشت های مامان برای روزبه و رایان

دوباره رفتیم کرمان

نفس های من... دو هفته پیش چهارتایی رفتیم کرمان و نه روز خونه خاله خدیج بودیم، خوشبختانه خاله ها و بچه‌هاشون و بابا بزرگ عزیز هم اومدن و همدیگر رو دیدیم. فقط دایی رضا رو ندیدیم. هر دو تون در کنار دختر خاله و پسر خاله ها حسابی کیف کردین و خوش گذروندین. بقول روزبهم:« خیلی روز و شبهای خوبی بود». از خدا ممنونم که دوباره دیدار میسر شد. داشتن خانواده یک نعمت کم نظیر هست عزیزان دلم و باید از خدای بزرگ سپاسگزار باشیم که همدیگر رو داریم. رایانم این روزها خیلی شیرین زبان تر شده و تقریبا به طور کامل جملات رو میگه، خیلی هم ملوس صحبت میکنه😘. هر روز و هر شب و هر لحظه شما رو به خدا میسپارم و ازش می‌خوام مراقب جسم و جان و روح و روان ...
22 بهمن 1398

یلدا مبارک

رشته های جانم... شب یلداست، طبقه بالا پیش خانواده بابا هستیم. یلداتون مبارک عزیزای دلم، مبارک شمایید😍 روزبه جانم امروز با مفهوم یلدا آشنا شدی و خیلی ابراز احساسات کردی. عمرتون بلند، شب و روزتون پر نور، دلتون شاد. این مطلب رو از ویکیپدیا گرفتم که بیشتر درباره یلدا یاد بگیریم: «شب یلدا را شب میلاد خدای خورشید، عدالت، پیمان و جنگ هم می‌دانند. در این شب مهر،  میترا  یا آن‌چنان‌که در  اوستا  و نوشته‌های پادشاهان هخامنشی آمده، میثرَه (Mithra) به جهان بازمی‌گردد. او که از ایزدان باستانی هند و ایرانی است ساعات روز را طولانی کرده و در نتیجه برتری خورشید پدیدار می‌شود.» خدا کنه که ...
30 آذر 1398

تولد پنج سالگی روزبهم مبارک

ستاره‌های درخشانم... روزبه جانم هفته گذشته پنج ساله شد روز تولدش توی خونه باغ بابا بزرگ بودیم و نشد جشن تولد بگیریم و بجاش دیشب تولد گرفتیم با خانواده بابا عادل. مامان جان و عمه ها زحمت کشیدن و بابا عادل هم ی قطار ریموت دار برای روزبه گلم خرید که البته از همون دیشب با داداشش به اشتراک گذاشت، البته رایان هم از بابا ی تاکی واکی گرفت که با همدیگه بازی می کردین. ولی به قدری از داشتن قطار هیجان زده شدین که بقیه چیزها به چشمان قشنگتون نیمد! تمام امروز روزبه همچنان باهاش بازی کرده. خاله ها هم وقتی جیرفت بودیم به پسرم نقدی کادو دادن که با بخشیش براتون ی کیسه بوکس خریدیم. چون روزبهم از کیسه بوکس یاشار خوشش اومده بود. خدا رو شکر شب خوبی بود و بهت...
23 آبان 1398

چادگان

عزیزان من، پسته های خندانم... آخر هفته گذشته ی سفر کوتاه دو روزه به چادگان داشتیم که در غرب استان اصفهان قرار گرفته و نسبت به اصفهان هوای سردتری داره. اما خوشبختانه هوا بهتر از اونی بود که انتظار داشتیم و دو روز خیلی خوب رو گذراندیم. مامان جان هم با ما بود و بیشتر خوش گذشت. روی دریاچه سد زاینده‌رود سوار قایق شدیم. و روز آخر در مسیر برگشت از سد زاینده‌رود دیدن کردیم. قبل از دیدن سد روزبهم اصرار داشت بریم پارک و سرسره بازی ولی بعدش از اینکه بجای پارک، سد رو میدید خیلی خوشحال و راضی تر بود. تجربه خیلی خوبی براش بود. البته قبلاً هم سد جیرفت رو دیده بود. به هر حال سرآغاز رودخانه زاینده‌رود رو دیدیم که خیلی قشنگ بود و در آخر بخشی ا...
30 مهر 1398

این روزهای روزبه و رایان

فرشته های قشنگم... روزبه دانشمندم و رایان نقاشم توی اتاقشون سخت مشغولن! مدتیه که مامان طلا به روزبه جانم تا جایی که دلش بخواد و علاقه نشون بده آموزش میده. عزیز دلم اول به اعداد علاقه بیشتری نشون دادی و حالا عددهای انگلیسی و فارسی رو تا حدود زیادی می‌شناسی و می نویسی. تا بیش از سیصد رو با همدیگه شمردیم و از شمارش اعداد خیلی خوشت میاد. رایان هم گاهی باهات میشماره😘. حالا چند روزیه که حروف انگلیسی رو از روی کتاب میبینی و با حروفی که داری مطابقت میدی. اصلا نمی‌خوام به این زودی مجبورت کنم ولی فعلا خودت دوست داری یاد بگیری و منم لذت می‌برم و بهت افتخار میکنم گل ناز من.❤️ با کمک بابا اسم خودت و داداشت رو نوشتی😍. ...
5 مهر 1398

پوشک بای بای رایانم

رشته های جان من... چشم بهم زدیم و رایان دو ساله شد و حالا حدود یک ماهه که رایان و مامان پروژه سخت از پوشک گرفتن رایان رو شروع کردن😆. نخستین درس مسوولیت پذیری! شاید خیلی زمان مناسبی نبود و باید دیرتر انجامش می‌دادیم ولی رایانم گاهی همکاری میکرد و گاهی نه و من نمی‌دونستم باید ادامه بدم یا نه ولی به امید پیشرفت ادامه دادیم و حالا تازه یکی دو روزه که پیشرفت قابل توجهی کرده و گاهی میگه جیش و کنترل خوبی هم داره... رایانم همچنین از دو هفته پیش جمله میگه و نخستین جمله ای که گفت: «داداش وفت (رفت) بالا»... ناگفته‌ نماند که روزبه جانم نقش مهمی در آموزش و یادگیری داداشش داره. خداوند پشتیبان هر دوتون گل های قشنگم. خداوند یاور ه...
5 مهر 1398

شهربازی

عزیزان من... آخر هفته ای که گذشت با هم رفتیم شهربازی. خیلی خیلی بازی کردین، هر دو خیلی هیجان زده بودین، روزبهم عجله داشت که زودتر همه وسایل رو سوار شه و رایانم بجای راه رفتن می‌رقصید! همیشه شاد باشین فرشته های قشنگم😍.   ...
23 شهريور 1398