روزبهروزبه، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره
رایانرایان، تا این لحظه: 6 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

از تو می نویسم برای تو...

یادداشت های مامان برای روزبه و رایان

عزیز رایان!

​​​​​​عزیزان من... این کوچولو که تو بغل رایانمه،عزیزش هست، گاهی توی تختش هم بغلش می‌کنه و میخوابه، می بردش ماشین سواری... رایانم به هر چیز کوچک دوست داشتنی ای میگه عزیز. مثلاً به قاچ های کوچکتر پرتقال واشنگتن که خودش و داداشش هر دو دوستشون دارن و باید برای هر دو شون توی بشقاب به طور مساوی بگذارم... دوستتون دارم عزیزای من😍 عزیزای پرتقالی!   ...
9 آبان 1399

بیش از یک ماه با خانواده مامان

کوچولوهای نازنین من... نیمه مرداد رفتیم کرمان، چند روزی خونه خاله خدیج بودیم، با دخترخاله ها و پسر خاله یاشار تولد سه سالگی رایان رو برگزار کردیم و شب خیلی خوبی رو سپری کردیم. یکی دو روز بعد بابا برگشت سر کارش تا هفته آخر که برگرده دنبالمون. با خاله خدیج رفتیم جیرفت خونه خاله سارا و خاله رقیه، بعدش هم حدود یک ماه توی خونه باغ بابابزرگ و در کنار بابابزرگ عزیز بودیم. مثل همیشه کیف کردین، همش بازی و بدو بدو، رودخونه، خاکبازی، تاب بازی، و چند روز آخر هم یاشار و ایلیا با کمک بابابزرگ عزیز استخر توی باغ رو پر آب کردن و به خصوص روزبه با پسرخاله ها و پرک و یکی و بار هم با بابا عادل توی استخر شنا و بازی کردین. از خدای مهربونم ممنونم که بهتون خوش گذشت...
2 مهر 1399

زاد روز سه سالگی رایان فرخنده باد....

ستارگان درخشان من... رایانم امروز سه ساله میشه، تولدش هزاران بار مبارک... مبارک هر دو شما هستید...  چند روزه اومدیم کرمان خونه خاله خدیج... کیک درست کردیم و جشن تولد رایان رو با خاله ها و بچه هاشون برگزار کردیم... و خدا رو شکر حسابی بهمون خوش گذشت. ...
21 مرداد 1399

پیک نیک

دلبران من... توی دو ماه گذشته، دو بار رفتیم پیک نیک، و هر دو بار در حاشیه زاینده رود زیبا در استان سرسبز و پر برکت چهارمحال و بختیاری... منطقه ای خوش آب و هوا و سرسبز، با باغ‌های میوه سیب، گیلاس، زردآلو، آلو و ... حتی کوهها تا ارتفاع زیاد پوشیده از باغات بادام هست. بخاطر شیوع کرونا که همچنان دنیا و همه کشورها از جمله ایران ما هنوز با اون درگیر و در حال مبارزه هستند، رفت و آمدها محدود شده و شما رو نمیشه پارک برد. رایان همش میگه بریم ددر، بریم پیش بابابزرگ، ... گاهی چهارتایی با ماشین میریم بیرون و با رعایت پروتکلهای بهداشتی بستنی میخوریم.... بنابراین بهترین کار خروج از شهر و رفتن به دامن پاک طبیعت در ی جای خلوت و دور از شلوغی هست. و...
2 مرداد 1399

این روزها...

رایانم با مگ کرم (هزارپا) درست کرده😊🤗 هر وقت میخوام لاک بزنم شما دو تا جوجه ام میاین که اول برای شما بزنم! گاهی جنگ و دعوا، اما خیلی وقتها دوستانه با هم بازی میکنین 😍😍 ی مطلب جالب: برای رایان تختخواب جدید خریدیم، روزبهم تختخواب جدید رو خواست، نظرش این بود که اینجوری هر دو تا مون تختخواب جدید داریم!!! فداش شم. فرشته لالا🌛💖🌜 فرشته لالا 🌟❤️🌟 از بقیه وسایلتون هم چند تا عکس میذارم: ...
19 تير 1399

مجرم سبیل دار

گلپونه های قشنگم.... گاهی که روزبه جانم داداش بزرگتر بازی در میاره داداش کوچولوش رو میترسونه و لولویی ساخته به نام: «مجرم سبیل دار». هیچ ایده ای ندارم که این واژه ها رو چجوری ساخته! ولی رایانم به ویژه توی تاریکی میگه از مجرم سبیل دار می‌ترسم! فداش شم. و اون موقع است که روزبه میگه: رایان مجرم سبیل دار اصلا وجود نداره، نترس!😆
3 تير 1399

رایان شیرینم

عزیزان شیرین سخن من... از شیرینی های رایان ملوسم بگم: هر چه روزبه جانم از ابتدای تولد مستقل بوده و هست، رایانم باید قبل از خواب بچسبه بهم و دستش دور گردنم باشه (به قول خودش قفلم می‌کنه!!! که پیشش بمونم) تا خوابش ببره و بعد من برم توی اتاق خودمون. توصیف جالبی از یبوست داره و میگه: پی...م تیغ داشت!!😆😅😅. بجای دیدم و ندیدم میگه «دیدیدم»«ندیدیدم»!  پریا بهش گفته رایان چرا اینقدر نازی؟ رایان جواب داده:«دیگه»!! پریا پرسیده چطور میشه مثل تو ناز بود؟ جواب داده:«باید نی نی باشی و بزرگ نشی»!! «چرا» گفتنش خیلی قشنگ و نازه:«چیا»؟؟! خیلی دوستتون دارم گل‌ه...
21 خرداد 1399

قصه روزبه جانم

«ی روز ی هیولا بود که خیلی قوی و بزرگ بود. دندونهاش مثل پنجه شیر بود. این هیولا رفت و رفت رسید به ی آقا پسر. پسر داشت توت فرنگی می چید. هیولا رو دید و ترسید. میخواست فرار کنه. هیولا گفت نترس من فقط حیوونها رو میخورم، با تو کاری ندارم. پسر قبول کرد و به کارش ادامه داد. و هیولا هم از اون روز از اون پسر پشتیبانی! میکرد. تا اینکه ی روز ی هیولای خیلی خیلی بزرگ اومد و با هیولا جنگید. اما هیولای پشتیبان اون پسر اون هیولا رو شکست داد. بعد دوباره ی هیولای ماده! خیلی خیلی قوی اومد و با هیولا جنگید. پسر از پشت پنجره نگاه میکرد. دید که هیولای ماده هیولا رو زخمی کرد و رفت. پسر رفت پیش مامان و باباش و گفت که هیولا زخمی شده، اون مهربونه و با ما کاری ...
20 ارديبهشت 1399

دندان شیری روزبه جانم

جانان من... چهاردهم فروردین میجون خونه باغ بابابزرگعزیز بودیم که نخستین دندون شیری روزبهم افتاد!!! درست اولین دندون شیری  که مثل ی مروارید کوچولو توی دهانت ظاهر شده بود، دندون یک پایین سمت چپ. صبح متوجه شدیم که لق شده و شب افتاد. روزبه جانم از دیدن خون و افتادن دندونش وحشت زده شده بود و گریه کرد ولی براش توضیح دادیم که این یعنی رشد و بزرگ شدن، و نشونه سلامتیه و بزودی بجاش ی دندون قشنگ تر و محکم تر در میاد... مبارک باشه بزرگ مرد کوچک ما😍 اینجا دو ماه بعد دوباره میجون هستیم و سومین دندون روزبهم اینجا افتاد، ببین چقدر خوشحالی! ...
24 فروردين 1399