سفر دوباره به دیار مامان
جان جانان من... عزیزتر از جانم، بعد از دیدار اخیرت با بچه های خاله ها خیلی بیش از قبل از بازی و وقت گذراندن باهاشون لذت بردی و به همین خاطر وقتی قبل از سفرمون بهت میگفتیم که میریم پیش بچه های خاله ها خیلی خوشحال میشدی و همش تک تک اسمشان رو تکرار می کردی و میگفتی :"میییم "(میریم). روز موعود فرا رسید و با وجودی که مدتی بود که توی صندلی ماشینت نمیشینی، اینبار با اشتیاق نشستی و کمربند رو هم بدون اعتراض پذیرفتی و با خانواده بابا خداحافظی کردی. از کرمان با خاله خدیج و دخترهاش همراه شدیم و رفتیم دلفارد ویلای خاله رقیه اینا، دو روز خوب اونجا خوش گذروندیم . روز شنبه رفتیم جیرفت و میجون پیش بابابزرگ عزیز. از قبل هم تصمیم داشتم این روزا حسابی آزادت بذارم و هر کاری که دوست داری رو انجام بدی. تو هم هر روز کلی آب بازی میکردی. حتی توی جوی آب راه رفتی. خاک بازی، هر روز ددر رفتن و دست زدن و بازی با گوسفند هم از تجربه های دیگر این روزهات بود که حسابی کیف کردی و شکر خدا بهت خوش گذشت. با بچه ها و بخصوص پسرخاله ها که بازی میکردی، با اینکه خیلی ازشون کوچولوتری، بی محابا وسط بازیهاشون بودی و البته اونا هم هواتو داشتن. بعد از برگشتن از این سفر هم مثل همیشه شکر خدا کلی بزرگتر و عاقل تر شدی و صحبت کردنت هم خیلی بهتر شده. خیلی دوستت دارم کوچولوی من و از مشاهده بزرگ شدن و رشد کردن تو لذت میبرم و خدای بزرگ و مهربون رو سپاسگزارم.