چه خبر از این روزا؟
روزبه من... جان منی، بدون که خیلی دوستت دارم. ... عاقل تر شدی، پر مهر تر از قبل شدی، بیش از قبل به من وابسته شدی، تویی که نمیخواستی وقتی داره خوابت میبره دستم کنارت باشه و همیشه توی تخت خودت میخوابیدی حالا میچسبی بهم و میخوابی، اوایل در این مورد بهت سخت می گرفتم ولی حالا به این نتیجه رسیدم که بذارم هر جور تو راحتتری باشه.. شبها برات قصه میگم، از بزبز قندی و جوجه اردک زشت و جک و لوبیای سحرآمیز...، از جک و لوبیای سحر آمیز خیلی خوشت اومده و تقریبا همش رو به زیبایی تعریف میکنی و لذت میبرم. اما از هر کدوم از این قصه ها ی ایراد گرفتی، مثلاً بابای شنگول، منگول و حبه انگور کجاست! و به همین خاطر مامان ی شخصیت جدید به نام بزبز شکری، بابا!! اضافه کرده! ... ی شب هم پرسیدی:« مامان! جک دزده؟، چون مرغ رو از قصر غول دزدید؟» و متاسفانه جوابی جز بله نداشتم!!!... دوچرخه سواری تو عالی شده، به خوبی رکاب میزنی و مامان خیلی خوشحاله و بهت افتخار میکنه. و اما رایانم... پسر نازم، با یک حس لامسه قوی! امروز رایان دقیقا ده ماه و هفده روز داره، هشت تا دندون درآوردی و چند روزی هست که به خوبی چند قدم برمیداری و گاهی وقتها راه میری و دست میزنی و خودت رو تشویق میکنی... خیلی عجله داری که پا به پای داداش روزبهت بدو بدو کنی... خداوند قدمهات رو استوار و در راه خوبی ثابت قدم کنه.
عمر من هستید گلهای قشنگم