روزبهروزبه، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره
رایانرایان، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

از تو می نویسم برای تو...

یادداشت های مامان برای روزبه و رایان

سن قانونی!

عمرم، نفسم، پسر گلم، امروز 6 ماهه شدی، مبارکه، رسیدی به سن قانونی!! دیگه یواش یواش میتونی غیر از شیر غذاهای دیگه هم بخوری. الهی روزی پسرم فراوون. دیشب با بابا پسرمون رو بردیم پیش خانوم دکتر مهربونش برای چکاپ ماهانه، خدا رو شکر همه جوره ازت راضی بود. ایمیل مامان رو به خانوم منشی دادیم تا برات برنامه غذایی بفرسته. همچنین برات ظرف غذا و پیشبند غذا خریدیم تا مامان برات چیزای خوشمزه درست کنه و نوش جان کنی. صبح امروز هم با مامان جون بردیمت مرکز بهداشت و واکسن زدی. واکسن پنتاوالان، که مامان بهش میگه واکسن پلاس!! چون جایگزین واکسن ثلاث قبلی شده! ی کوچولو گریه کردی فدات شم. امروز و امشب هم مامان باید حسابی مراقبت باشه که تب نکنی. دوستت دارم پسر نا...
16 ارديبهشت 1394

بدون عنوان

عزیزدلم، گل من، جون من، شبها که گرسنه میشی انگشت شستت رو میمکی و مامان بیدار میشه. گاهی بیتابی از گرسنگی، خودتو گوله و جمع میکنی و با چشمای بسته و دهان باز دنبال شیر میگردی، تو بیتاب شیری و من بیتاب تو بغل گرفتن و شیر دادن به تو.. خدا رو شکر که میتونم بغلت کنم و شیره جانم رو بهت بدم.. خدا رو شکر که میتونم این حس قشنگ رو درک و تجربه کنم.. دوستت دارم پسر نازم. خداوند حافظ و نگهبان تو باشه. خداوند همه بچه ها رو برای مامان و بابا و همه مامان و باباها رو برای بچه هاشون حفظ کنه. آممممممممممین. این روزا  دلت نمیخواد همش بخوابی میخوای بشینی، راه بری.   مامان جون نگهت میداره و تاتی میکنی. اینم اولین گام های پسرم. الهی همه گامهای زندگیت...
15 ارديبهشت 1394

شیرین کاری های اخیرت

پسته خندونم غلت میزنه حساااااااااابی.. ماشالله.. البته نخستین غلت رو وقتی جیرفت بودیم و 4 ماه و 20 روزه بودی زدی. بعد ی 10 روزی خبری نشد.. و بعد از اون حالا: یکی دوبار عمه مهرنوش بهت سیب داده!!! ، نه گلم فقط گذاشته زبونت رو بهش بزنی، ولی شدی عاشق سیب: لبش رو! :   از لبهات صدا در میاری و آب دهنت رو میدی بیرون : از نوزادی عاشق تلویزیون!!!!!!!!!!!! حقم داری گل من، تمام دوره بارداری مامان و بابا تا دیروقت فیلم میدیدن . ولی مامان و بابا میدونن دیدن تلویزیون حداقل تا 2 سالگی ممنوع! با اینحال اینجوری میچرخی به سمتش!: ...
29 فروردين 1394

تب

گل نازم، پسر قشنگم.. هفته پیش تو رو بردیم خونه عموی بابا عادل هوای خونه سرد بود و سرما خوردی . تمام هفته گذشته تب داشتی، البته شکر خدا کنترل شده. ولی حسابی کوچولو و ریزه شدی! به قول خاله رقیه الهی بند نفست محکم باشه گل من. الهی تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد عزیز دل مامان. دوستت دارم. ...
29 فروردين 1394

عیدت مبارک عزیز دلم

گل نازم، نوروز امسال نخستین بهار زندگی تو، را در کنار خانواده مامان سپری کردیم، دو هفته ای که لحظه لحظه اش با یاد مامان بزرگ سپری شد و جاش خیلی خالی بود. .... الهی 100 تا بهار قشنگ رو ببینی پسرم. جونم برات بگه که پسر کوچولوی خوش سفرمون رو خیلی جاها بردیم!! حتی به خلیج همیشه فارس و قشم! این عکس ها هم که با مامان و بابا هستی جنگل قشنگ حرا گرفتیم: دو روز هم رفتیم دلفارد توی ویلای خاله رقیه اینا. دخترخاله و پسر خاله ها دلشون میخواست تک تک باهات عکس بگیرن، با یاشار، ایلیا، پریا و آرش: یه اتفاق مهم که این روزا رخ داد: پسرمون برای نخستین بار غلت زد! ...
18 فروردين 1394

نگاهی به 4 ماه شیرین گذشته- تو بغل.....

فرشته آسمونی من اینجا دقیقا یک روز قبل از 2 ماهگیت هست. تو بغل باباجون، بابای بابا: اینجا شیرتو نوش جون کردی، تو بغل بابا که داره آروغت رو میگیره: اینجا تو بغل مامان جونی، که عاشقانه دوستت داره: اینجا تو بغل عمه مهرنوش هستی، خیلی دوست داری اینجوری تو بغلش بخوابی: ...
23 اسفند 1393

چند تا عکس جدید چهار ماهگی

جون و دل من! چون روند نگاه گذشته ی کمی طول می کشید و خاله رقیه دلش میخواست عکس جدید پسرمون رو ببینه این عکسا رو گذاشتم واسه خاله جون. بعدا دوباره برمیگردیم به گذشته. اینجا خوابت میومد آماده شده بودیم بریم برای چکاپ ماهیانه پیش خانوم دکتر مهربونت، خانوم دکتر اشراقی، یه فرشته مهربون و باحوصله. من و بابا خوشحالیم که این پزشک رو بهمون معرفی کردن، خداوند بهش سلامتی بده. ...
21 اسفند 1393

نگاهی به 4 ماه شیرین گذشته- عکسایی با طعم تلخ و شیرین

گل نازم اینجا 45 روزه هستی، با بابابزرگ مهربونت، بابای مامان، در حالی که لباس سیاه تنشه و تو نوگل زیبا توی بغلش. توی همین چند ماهه اخیر 10 سال شکسته و پیر شده. بابابزرگ مرد شماره یک زندگی منه، یک انسان والا. خداوند سایه اش رو بالای سرمون نگه داره. با دخترخاله و پسرخاله ها:   ...
21 اسفند 1393

نگاهی به 4 ماه شیرین گذشته- طعم زندگی گاهی تلخه

پسر نازنینم، فرزند خوبم! یادته برات نوشته بودم نگران مادرم بودم.. آره جون و دلم مادر مامان، مامان کامله از 3 سال پیش بیمار شد، سرطان، از بیش از 2 ماه قبل از میلاد تو حالش خیلی بد شد و بیمارستان بستری بود و چون اصفهان نیستن و جیرفت زندگی میکنن خانواده مامان درگیر بیماری مامان کامله بودن و نتونستن برا تولد تو بیان، فقط خاله رقیه 5 روز بعد اومد و چند روزی موند. خانواده بابا حسابی دور و بر مامان و گرفتن و محبت رو تموم کردن، مامان جون، مامان بابا عادل، 20 شب پیش مامان خوابید و مادری کرد، اما به هر حال مامان اون روزا خییییییییییییییییییییییییلی غمگین بود. وقتی به قول معروف تو از چهل در اومدی تصمیم گرفتیم بریم جیرفت تا هم مامان کامله که همیشه آرزوی...
20 اسفند 1393