روزبهروزبه، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره
رایانرایان، تا این لحظه: 6 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

از تو می نویسم برای تو...

یادداشت های مامان برای روزبه و رایان

جشن تولد بیاد ماندنی

شیرین های دلنشین من... چهار روز دیگه تولد هشت سالگی روزبه جانم هست، انتخاب اول خودش این بود که کیک بخرم ببرم مدرسه با همکلاسیهاش لحظه های خوشی داشته باشند، ولی وقتی متوجه شد که داداشش نمی تونه بیاد، منصرف شد😍. امیدوارم همیشه یاور و در کنار هم باشید..... بخاطر همین امروز، سر شب، با چند تا از دوستانش، امیرعلی، امیر محمد، مهرسام، شروین، سانیار، و یکی از دوستان رایان، هیراد، جشن تولدش رو گرفتیم. سام و محمدصدرا نتونستن بیان. من همه همکلاسی‌هاش که پارسال هم توی یک کلاس بودن رو خیلی دوست دارم 😍 و براشون بهترین ها رو آرزو میکنم. خیلی ناز و دوست داشتنی هستند و بعلاوه پارسال،به مدت شش ماه،پنج روز در هفته، به صورت آنلاین در کنار هم بودیم...
12 آبان 1401

ماجراهای رایان و پیش دبستانی

خوشگل های من... دو هفته از سال تحصیلی سپری شد و این جمعه رایان با ی کاربرگ که نشون میداد توی این دو هفته چی یاد گرفته اومد خونه و من کلی سورپرایز و خوشحال شدم 😍. چون شعر و خیلی چیزهای دیگه یاد گرفته بود. بعلاوه خیلی بیشتر از قبل نقاشی می‌کشه نقاش کوچولوی ما🤩❤️. گاهی خانم مدیر از فعالیت های کلاسیشون عکس میگذاره توی کانال... توی مهرماه بچه‌ها و همینطور شما دو تا خیلی مریض شدین،سرماخوردگی، سرفه، آبریزش بینی و ترشحات سینوسی طولانی مدت!! رایان هم چند روزی مدرسه نرفت، بعد از چند روز که رفت مدرسه و ظهر رفتم دنبالش ناراحت بود و گفت: هیراد با کارن دوست شده😢... شب و تا چند روز بعد ناراحت بود و گاهی ناراحتیش رو بروز میداد: «امیدوار...
6 آبان 1401

روزبه کلاس دومی ام

گلدونه های نازم... روزبه قشنگم کلاس دومی شده این خیلی لذت بخشه. بخاطر مریضی های طولانی مدت این روزها، چند روزی شبها بخاطر سرفه زیاد حدود یک و نیم دو ساعت، بویژه نزدیکهای صبح، بی‌خواب و بدخواب میشد و من دو روز، حدود نیم ساعت، دیرتر فرستادمش مدرسه. روز دوم ناراحت و عصبانی برگشت خونه و گفت: «امروز خیلی خجالت کشیدم دیر رفتم سر کلاس. ازین به بعد یا به موقع می رم یا اصلا نمی‌رم، دیر رفتن نداریم»!!!! عزیز دلم در برابر این حرف قاطعانه و منطقیش چیزی نداشتم بگم... ازین که اینقدر منظم و مسئولیت پذیری خوشحالم.. برای کارهای مدرسه و مشق هم ممکنه این دست اون دست کنی ولی در نهایت برات مهمه که درست انجام شه.. خانم معلمت هم ازت راضی هست....
6 آبان 1401

جشن آغاز سال تحصیلی رایانم

نوگل های زیبای من... پیش دبستانی رایانم ی جشن قشنگ و بیاد ماندنی و با حضور خانواده برگزار کرد، ما هم چهار نفری رفتیم، خیلی بهتون خوش گذشت، و رایان اولین دوستش رو پیدا کرد: «هیراد»😍 ...
9 مهر 1401

آغاز سال تحصیلی نو

عزیزان دل من... سال تحصیلی جدید، 1401-1402 آغاز شده و امسال هر دو به مدرسه میرید، روزبه کلاس دومی و رایان پیش دبستانی۲، خیلی هیجان زده هستید و منم خوشحالم... نگران جدایی رایان در یکی دو روز نخست بودم ولی خوشبختانه براحتی ازم جدا شد و رفت توی کلاس. ظهر که رفتم دنبالش خسته بود و خیلی حوصله توضیح و تعریف درباره اوقاتش توی کلاس رو نداشت، فقط متوجه شدم که به تنهایی دستشویی نرفته، بهش گفتم چرا؟! تو که خودت بلدی! گفت :«اصلا دلم نمی‌خواست قضیه به این‌جا برسه»!!! 🤔گفتم به کجا؟ گفت به اینکه بگی تو که خودت بلدی!.. جوجه کوچولوی من گاهی حرفهایی میزنه که نمی‌دونم از کجا میاد!!!! خانم معلم رایانم ...
5 مهر 1401

شمال

گل پسر های قشنگ من... هفته پیش دو روز رفتیم شمال و این دو روز فقط توی آب بودیم 🤩.. روزبهم که از بچگی عاشق آب بوده مثل ی ماهی همش توی آب عشق می‌کرد. رایان آب گریزم هم با شهامت می رفت وسط آب و به من می‌گفت:«کامل بیا توی آب خوشحالیتت بیشتر میشه»😍. شاتل و جت اسکی سوار شدیم که تجربه‌ای بی نظیر بود ... عاشقتونم... الهی همیشه شاد و خندان و دلخوش باشید شما و همه‌ی بچه های دنیا. ...
9 شهريور 1401

تولد پنج سالگی رایانم

پسته های خندون من...  بالاخره انتظار رایان بسر رسید و بیست و یک مرداد از راه رسید😍 پنجمین سالروز تولدش😘 از خدا متشکرم بخاطر به دنیا اومدن و سپردنش به مامان و بابا😍. تولد امسال رایان خاله سارا هم پیشمون بود، برای درمان بیماریش دو هفته‌ای پیش ما بود، بعد دکتر بهش ی استراحت داد تا دو باره ده روز دیگه برگرده.. توی این دو هفته مامان و خاله سارا هر روز باید میرفتن استخر و بعدش هم دکتر. رایانم از این غیبت های هر روزه مامان شاکی بود و می‌گفت کاش هر روز جمعه باشه که مامان خونه باشه!😊 بخاطر خستگی های این روزها شام فقط سالاد الویه درست کردم در پناه مهربانی پروردگار بزرگ، عمر و بختتون بلند باشه نفس های من❤️ ...
22 مرداد 1401

تهران

دلبران دلنشین من... توی یک ماه اخیر دو تا سفر به تهران داشتیم، یکی بخاطر نامزدی مینا، خواهر دینا، و یکی هم درمانی تفریحی با خاله ها... توی هر دو سفر با دینا هم بودین و خوش گذروندین🤩😍👌 ...
12 مرداد 1401

میجون

دردونه های قشنگ من... بعد از اتمام مدرسه روزبهم تصمیم گرفتیم مدتی بیایم پیش بابابزرگ تا حداقل برای مدتی از تنهایی در بیاد و از اونجایی که بابا خیلی مشغله کاری داشت با هواپیما اومدیم و شما نخستین تجربه پرواز رو داشتین و خیلی هیجان زده و خوشحال بودین😘. فعلا یک هفته ای هست که اینجاییم و اگرچه دلتنگ بابا هستید اما خوشحالید که گاهی با پسرخاله ها وقت میگذرونید و هوای پاک و آزاد، خاک و درخت و رودخونه ی میجون رو دوست دارید و مامان هم از بودن کنار بابابزرگ خوشحاله... خداوند سایه بابابزرگ رو بر سر تمام خانواده نگه داره و یار و یاور و نگهدار بابا عادل باشه❤️ ...
25 خرداد 1401