روزبهروزبه، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره
رایانرایان، تا این لحظه: 6 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره

از تو می نویسم برای تو...

یادداشت های مامان برای روزبه و رایان

سفر

مهر تابان من... دو هفته پیش پسرم و مامان و بابا و مامان جانش چهارتایی رفتیم سفر. ی سفر قشنگ و بیادموندنی. دو روز تهران خونه دینا بودیم و کلی با هم بازی کردین و خوش گذروندین. بعد رفتیم شمال و سه روز خونه دوست مامان موندیم و باهاشون اینور و اونور رفتیم. زیباکنار، دریاچه سد سقالکسار، دریا و جنگل رو دیدی، نمک آبرود تلکابین سوار شدیم و حسابی کیف کردی. هنوزم که مامان جان ازت میپرسه پسرم کجا رفتی جواب میدی: "دیا" و اگه دریا رو تو تلویزیون ببینی میشناسی. بعد از اون هم مسیر قشنگ و دو رنگ سبز (جنگل) و آبی (دریا) کناره دریای خزر رو سپری کردیم و به مشهد رسیدیم و به زیارت امام رضا رفتیم. نماز ظهر رو اونجا خوندیم و تو کوچولوی قشنگم هم توی صف ایس...
12 خرداد 1395

مسی!

کوچولوی خوش صدای من... دیگه تقریبا همه کلمات رو تکرار میکنی. حتی کلمه ای به سختی "اختاپوس"! میگی: "اوتابو"!! یکی از کلماتی رو که خیلی قشنگ و به جا ادا میکنی "مرسی" هست، در هر حال وقتی کسی چیزی بهت میده یا کاری برات انجام میده با شیرین زبونی میگی: "مسی"، گاهی وقتی هم که خودت چیزی به کسی میدی میگی "مسی". خیلی عاشقت میشم وقتی این کلمه رو میگی. به نظر میاد صدای خوبی هم داشته باشی گل قشنگ من. مامان که آواز میخونه عینا و با همون ریتم تکرار میکنی کوک کوک! همه چیز فرشته های کوچولویی مثل تو خوبه: خوش صدا، خوش رو، خوش خو.... به قول مامان کامله عزیز از دست رفته: "در مهر بی نظیری، در دلبری بنامی...
23 ارديبهشت 1395

ترس

گل گلخونه من، چراغ خونه من... حدود یکماهه که مفهوم ترس رو درک میکنی. گاهی اوقات از سایه اشیاء مثلا یخچال میترسی. گاهی تنهایی تو اتاقت که چراغش روشن نیست نمیری. و گاهی شبها از خواب بیدار میشی و میگی: "ترسید". من اما گوش بزنگم و با کوچکترین صدا یا حرکت تو بیدار میشم و میام تو اتاقت، بغلت میکنم تا آروم شی و دوباره به خواب بری. همینطور از فیلمهای جنگی و بزن بزن خوشت نمیاد و تو این مدت من و بابا نتونستیم با هم سریالهای مورد علاقمون رو ببینیم جوجه من! به هر حال این حس جدید  و طبیعی در تو کوچولوی عزیزم پدیدار شده و مطمئنا تا ی دوره بیشتر هم رشد میکنه. امیدوارم که بتونیم احساس امنیت و غلبه بر این حس رو در تو بوجود بیاریم. الهی همیشه ا...
23 ارديبهشت 1395

واکسن 18 ماهگی

عزیزدردونه من... به خاطر تعطیلی آخر هفته، با ی تاخیر دو روزه دیروز واکسن 6 ماهگی پسرمون رو زدیم. صبح که با مامان جان سوار ماشین شدی از شوق ددر خواب از سرت پرید. توی مرکز بهداشت خانم خوبی که همیشه واکسن هات رو زده و کارش رو خوب بلده اولین واکسن (MMR) رو جلدی و خیلی سریع زد به طوری که تا اومدی گریه کنی دیدی تموم شد و گفتی: "دفت دفت" (رفت). اما واکسن دوم گریه ات رو درآورد، هر چند که ادامه دار نبود چون گل پسرم اصولا اهل کولی بازی درآوردن نیست. ظهر مامان رفت دانشگاه و مثل همیشه مامان جان و عمه مهرنوش زحمتت رو کشیدن و ازت مراقبت کردن. اما عصر و شب نسبتا سختی رو گذروندی عزیز دلم. تب و درد شدید. طوری که نمیتونستی راه بری و وقتیم که حوصلت س...
19 ارديبهشت 1395

تعطیلات نوروز

آرام دل من... تعطیلات نوروز 95 رو زودتر آغاز کردیم تا سال تحویل در کنار بابابزرگ عزیز باشیم. چند روزی کرمان خونه خاله خدیج بودیم و یک روز قبل از سال نو همگی رفتیم جیرفت و تا پایان نوروز موندیم. البته تو این مدت خیلی جاها رفتیم، دلفارد، اسفندقه، بم، میجون. هوا عالی و زمین سرزنده. خیلی بهمون خوش گذشت و به خصوص به تو که هر روز از خواب بیدار میشدی و میدیدی سوار ماشین میشیم و میریم ددر! اونم چه ددرایی، طبیعت سرسبز و هوای پاک. منم از قبل تصمیم داشتم توی این سفر آزاد بذارمت تا حسابی کیف کنی. آب بازی، خاک بازی، پابرهنه روی ریگ، دست زدن به حیوونای مختلف. کیف کردی عزیزم خدا رو شکر. دخترخاله ها و پسرخاله ها هم خوشحال بودن که پسرخاله کوچولوشون پیششونه. ...
30 فروردين 1395

دندونای نیش

مهر تابان من... دوباره خبر دندونی دارم!!1 تند و تند داری دندون در میاری عزیزدلم. اینبار دندونهای نیش. البته این  دندونها رو هم مامان دیر متوجه شده و سمت راستی تقریبا کامل اومده بیرون ولی سمت چپ هنوز نه. فدات شم. الهی تنت سالم و وجودت برقرار باشه عزیزم. اما صحبت کردنت همچنان ناکامله، البته خیلی پیشرفت کردی و خیلی از کلمات رو بلافاصله بعد از شنیدن تکرار میکنی. ولی ولی "مادر" کلمه ای که تازگیا یاد گرفتی و من عاشقشم ی چیز دیگه است. این پاهای خط خطی رو میبینی؟ مال دیروزه پسرم. مامان تو آشپزخونه مشغول و مطمئن از اینکه تو جلوی چشمش فقط با یه کاغذ و قلمی و خطری تهدیدت نمیکنه ولی غافل ازینکه بجای کاغذ از پاهات استفاده کردی!! تا...
9 اسفند 1394

تصمیم ناگهانی!!!!

چشم و چراغ دل من.. آخر هفته گذشته من و بابا بخشی از خونه تکونی رو انجام دادیم، آخه نوروز نزدیکه گل من. و تو این دو روزه کلا بالا پیش مامان بزرگ و عمه ها بودی و کیف کردی. چیدمان جدید رو طوری تغییر دادیم که باز هم محیط رو برای تو امن تر کنیم به قول بابابزرگ همه چی با معیار قد و قامت تو انتخاب و چیده میشد. مثلا میز تلویزیون رو برداشتیم و تلویزیون رو رو میز کامپیوتر گذاشتیم تا تو دیگه نری رو میز تلویزیون و با فیشهای پشت تلویزیون کارهای خطرناک انجام بدی....     یهو تصمیم گرفتم یه تلاشی واسه جدا خوابیدنت بکنم و به بابا گفتم فقط چند روزی و تا حدی که تو گل من اذیت نشی امتحان میکنیم. بنابراین تختت رو توی اتاق خودت گذاشتیم . نمیدونم ...
9 اسفند 1394