روزبهروزبه، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره
رایانرایان، تا این لحظه: 6 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

از تو می نویسم برای تو...

یادداشت های مامان برای روزبه و رایان

رشد داداش رایان

داداش بزرگه قشنگم... امروز رایانمون وارد ۸ ماهگی شده، شکر خدای مهربان. این در حالیه که چهار و نیم ماهگی اولین غلتش رو و آخرای پنج ماهگی غلت کاملش رو زد،  دقیقا دو ماه پیش، یعنی ابتدای شش ماهگی، دو تا دندون مروارید خوشگل درآورد و مامان براش آش دندونی پخت. عکسش رو سر فرصت میذارم. پایان شش ماهگی تونست بنشینه. و الان مدتیه که در حال تمرین سخت برای چهار دست و پا رفتن و راه افتادنه. خیلی عجله داره که با تو بدوه و بازی کنه، اینو از نگاه دقیق، هیجان زده و مشتاقش به همه حرکات و رفتار تو میشه فهمید. وقتی بابا عادل با تو بازی می‌کنه همراه تو جیغ می‌زنه و ورجه وورجه می‌کنه. همین حالا که دارم این مطلب رو می‌نویسم روی دستها و زان...
21 اسفند 1396

نی نی وزن

خورشید تابان من.... از زمان تولد داداشت یک شخصیت خیالی برای خودت ساختی به نام «نی نی وزن» (به فتح و و ز) . این نی نی وزن در واقع داداش کوچولوته در زمان هایی که ازش خوشت نمیاد! درباره اش قصه میگی، باهاش بازی می‌کنی و در تمام این مواقع نی نی وزن پرت میشه، میفته، شکست می‌خوره!!!! عزیز دلم توی ذهن کوچولوی تو این روزها خیلی خبرهاست و کاش بتونیم درکت کنیم و کمک کنیم زودتر و بهتر با این تحول بزرگ کنار بیای. البته بیشتر وقت‌ها رایان رو دوست داری و باهاش مهربونی اما​گاهی هم حس بچگی تو غالب میشه و دلت میخواد بچزونیش. اما دیروز رودربایستی رو کنار گذاشتی و بجای نام مستعار نی نی وزن علنی از نام رایان استفاده کردی، ی مجله دست...
25 دی 1396

رهاورد سفر به کرمان، نخستین سفر رایان

گل گلدون من، ماه ایوون من... ۱۵ آذر ی سفر کوتاه به کرمان داشتیم تا خانواده مامان رو ببینیم. بخاطر دل درد رایان نمی‌تونستیم توی صندلی ماشین بذاریمش و مجبور شدیم با قطار سفر کنیم. تجربه سختی برای بابا و مامان بود ولی به تو کوچولوی نازم خیلی خوش گذشت و تا مدتها هر چی فیلم و عکس از قطار می‌دیدی با لذت از قطار خودمون! یاد می‌گردی. بهر حال کنار بچه ها​ی خاله ها مثل همیشه کیف کردی و دوست نداشتی ازشون جدا شی. ولی خدا رو شکر که بابا بزرگ عزیز قدم به چشممون گذاشت و باهامون اومد و پنج روز پیشمون موند، پنج روز کوتاه ولی پربرکت. همیشه قدم بابابزرگ برکت داره.. شبها وقت خواب به تقلید از مامان بابابزرگ رو میبوسیدی و چقدر بابابزرگ تو رو دوست د...
23 دی 1396

تولد سه سالگی روزبهم

گل من، تولدت مبارک، هر روز تو پر برکت امسال تولد سه سالگی تو رو در حالی گرفتیم که ی داداش کوچولو هم داری، از نظر مامان و بابا این بزرگترین هدیه‌ای است که خداوند بهت داده.. بازم مثل همیشه جای خانواده مامان خالی... و خدا رو شکر که خانواده بابا هستن. برات ی آباژور خریدیم که خیلی دوست داشتنی و خودت انتخاب کرده بودی. مامان جان هم مثل همیشه زحمت کشید و ی کلبه خیلی خوشگل برای پسر گلمون خریده بود.. خدا را شکر که بهت خوش گذشت. الهی صد ساله شی نازنینم. دوستت دارم پسرم.
19 آبان 1396

دل درد رایان

گل قشنگ من... یادته گفتم یک ماه قبل از تولد نی نی مون انگشت مکیدن رو کنار گذاشتی! بله عزیزم و خیلی هم خوب و زود موفق شدی، اما تحت شرایط این روزها اوایل یواشکی زیر ملافه نازت و بعد علنی دوباره انگشتت رفت توی دهانت! ...  و اما رایان کوچولومون، رایان که شادی زندگیمون رو تکمیل کرده بر خلاف تو که حتی یک شب هم توی تخت ما نخوابیدی، خیلی دوست داره یه مامان بچسبه.. و یکم گذشت تا متوجه شدیم بخاطر اینه که دلش درد می‌کنه، بله ی چیزی شبیه کولیک و حدودا ده شب به رایان خیلی سخت گذشت و تا مدتی هم به وجود خوردن داروی ضد کولیک شبها خواب نمی‌خوابید. البته در مقایسه با خیلی از بچه های کولیکی شکر خدا خیلی شدید نیست ولی مامان خیلی باید مراقب تغذ...
7 آبان 1396

حال و هوای تو بعد از اومدن رایان

عزیزتر از جانم.. پسته خندانم... هنوز مامان نمی‌تونه به تو برسه و دو تا از چیزهایی که فقط و فقط به مامان وابسته ای یکی شیر عسل صبحته و دیگری دستشویی شماره دو!!! به اصرار فراوان مامان و اونجایی که کلا پسر منطقی ای هستی رضایت دادی که خاله رقیه بجای مامان این کارها رو برات انجام بده. در کل با خاله رقیه عزیز که خیلی خیلی دوست داره از همه راحت‌تری، شاید چون از همه به مامانت شبیه تره، بله هم از نظر ظاهر و هم از نظر صدا من و خاله رقیه خیلی شبیه هستیم عزیز دلم.  بعد از دو هفته هم که خاله رقیه رفت خاله خدیج زحمت این کارها رو به عهده گرفت البته منم کم کم سر پا شدم و بعضی از کارهات رو انجام میدم که این باعث شده خیلی حالت بهتر باشه. اما...
27 مهر 1396

رایان

نفس من، کوچولوی عزیزتر از جانم... پنجشنبه 19 مردادماه خاله خدیج و دخترهاش و خاله رقیه و پسرش اومدن اصفهان تا موقع تولد نی نی در کنارمون باشن. مثل همیشه شادترین لحظاتت رو در کنارشون داشتی. صبح شنبه 21 مرداد مامان رفت بیمارستان تا بیاری خدا با داداش کوچولوی تو برگرده خونه. رایان  کوچولو ساعت 8:30 همون روز به لطف خدای مهربون تندرست به دنیا اومد و مامان ظهر روز بعد برگشت خونه. رایان هم مثل تو در بیمارستان خانواده اصفهان و با دستان مجرب آقای دکتر سجاد به دنیا اومد. با اینکه ی عکس از تو با خودم برده بودم و کنار تخت گذاشته بودم ولی توی همین کمتر از 36 ساعت حسابی دلتنگ و بیتاب تو بودم. وقتی با بابا و خاله خدیج و عمه مهرنوش رسیدم تو پارکین...
19 مهر 1396