روزبهروزبه، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره
رایانرایان، تا این لحظه: 6 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره

از تو می نویسم برای تو...

یادداشت های مامان برای روزبه و رایان

نقاش کوچولوی من

کوچولوی قشنگم.... نقاشیت هم مثل همه چیزای دیگه ات خوبه. مثلاً نقاشی ای  که چند روز پیش کشیدی:«آگا ( آقا)»:  که البته عکس باید نود درجه به راست می‌چرخید ولی هرکاری کردم نشد! ...
23 تير 1396

ترک انگشت مکیدن

عمر من، خورشید من... نازنین پسرم، مدتیه ننوشتم برات، چون سرم یکمی شلوغ بود و ذهنم مشغول. باید کارهای نیمه تمامم رو قبل از تولد داداشت انجام می‌دادم. چیزی به تولد داداش کوچولوی پسرم نمونده و دیگه داریم روز شماری میکنیم. تو هم ظاهراً خوشحالی ولی من نگران هم هستم که به تو آسیب روحی نرسه. ی کار مهم که تو این چند روزه با همدیگه انجام دادیم ترک عادت مکیدن شستت بود که باید قبل از اومدن نی نی انجام می‌شد. که خدارو شکر با گذشت ۱۲ روز به نظر میاد موفق شدی عزیزدلم. خودت خیلی خوب همکاری کردی نفسم، انگشتت رو میاری جلو  و میگی «بهش دارو بزن که تاول دستم خوب شه مامان خودم.». دلم خیلی تنگ شده برای بغل کردنت، تو هم همینطور عزیزدلم،...
23 تير 1396

"من"

گل من... حالا دیگه مفهوم و حس مالکیت رو کاملا درک می کنی. مثلا میگی: "ماشین من که بابای من خریده کجاست؟" و حتی خیلی وقتها میگی: "مامان طلای من". صبحها که از خواب بیدار میشی همونجا توی تخت و قبل از هر چیز سراغ بابا رو میگیری و حضور و غیابش میکنی که خونه است یا سر کار. امروز هم با اضافه کردن کلمه "من" جمله ات رو کامل کردی: "بابای من؟ کجایی؟ مامان من! بابای من رفته سر کار؟"... و حالا این در حالیه که بیاری خدا تا چند وقت دیگه گل پسرم باید داشته هاش رو با داداش کوچولوش به اشتراک بگذاره .   ...
19 ارديبهشت 1396

حس استقلال

نفس من... شادم از داشتنت، شاکرم از وجود نازنینت، چقدر مادری حس خوب و قشنگیه و الهی همه تجربه اش کنن. از رشد و بالندگی تو لذت میبرم و از خدا میخوام نگهدار تو و فرزندان همه مادران دنیا باشه.. تو کوچولوی نازم حالا دیگه دلت میخواد بعضی کارها رو خودت انجام بدی مثلا جورابتو بپوشی، کفشت رو پا کنی و گاهی هم شلوارت رو میپوشی . ولی هنوز میخوای مامان غذا بذاره دهنت..این روزا دیوارهای اتاقت و نشیمن خونه با آثار هنری تو تزیین شده و من با دیدنشون لبخند میزنم و خدا رو شکر میکنم.. دوستت دارم نازنینم. این نخستین باریه که جورابتو پا کردی :   ...
20 بهمن 1395

پوشک بای بااااای !

عزیز دل من،  شیرین من. . .  امروز 10 روزه که دیگه پوشک نمیشی ،  البته پیش از این هم دو بار،  یکبار سه هفته قبل از تولد دو سالگیت و یکبار هم یک ماه پیش که جیرفت بودیم خاله سارا ازم خواست که همونجا توی خونه اش تلاش کنیم ولی موفق نشدیم ،  شاید مامان اونجور که باید حوصله به خرج نداد و یا شاید تو واقعا آمادگی نداشتی کوچولوی من.  به هر حال این بار هم دو سه روز نخست به هر دو تاییمون سخت گذشت. ولی حالا پسر کوچولوی نازم دیگه تقریبا همیشه جیش رو تو دستشویی میره اما اما،  بزرگه رو هنوز نه!  گاهی خبر میکنی و میری دستشویی ولی بیشتر وقتها توی شورت راحت تری! و جالبه که اصلا لگن رو امتحان نکردی و روش نمیشینی، و هر وقت...
7 دی 1395

یک ماه گذشته

فرشته آسمانی من. . . هر چه بزرگتر میشی شیرین تر و عزیزتر از قبل میشی، و قلب من قوی تر از قبل برات میتپه. توی یک ماه گذشته یک سفر به کرمان و جیرفت برای دیدن خانواده مامان داشتیم.  در کنار به ویژه پسرخاله ها خیلی بهت خوش میگذره و بی پروا همبازیشون میشی و بعد از هر دیدار رفتارهات پسرانه تر میشه. حاصل این سفر بجز تجدید دیدار و اوقات خوش،  اومدن بابابزرگ عزیز به همراهمون به اصفهان بود. بابابزرگ یک هفته پیشمون و برکت خونمون بود و شنبه دو هفته پیش برگشت کرمان. در کنارش به همه و به تو خیلی خوش گذشت چون خیلی خیلی عاشقانه دوستت داره و وقتی میرفت آشکارا دلش پیش تو بود. . . حالا هم که رفته تو هنوز گاهی بیادشی مثلا براش صندلی میذاری یا خوراکی ک...
29 آذر 1395

دوسالگیت مبارک چراغ خونه من

جان جانان من...عزیزتر از جانم... تولدت مبارک. امروز دو ساله شدی و برات جشن تولد گرفتیم. الهی 20 ساله و 40 ساله و 60 ساله، 80 ساله، 100 ساله، 120 ساله شی پسرم. خداوند به تو عمر بلند و بخت بلند بخشش کنه عزیزدردونه ام. فقط خداوند میدونه چقدر دوستت دارم و چقدر از داشتنت سپاسگزارم. ... چند روز گذشته در حال تدارک برای جشن تولد گل پسرم بودم تا به قشتگ ترین صورت برگزار شه. مهمونهامون فقط خانواده بابا عادل بودن و جای خانواده مامان طلا واقعا خالی بود. بابا ی توپ بزرگ پیلاتس برای پسرمون خرید و خانواده بابا برات ی دوچرخه قشگ خریدن که خیلی هم دوستش داری.. شب خوبی بود و خیلی بهت خوش گذشت. خدارو شکر عزیزم. ...
16 آبان 1395

دوباره شمال

گل ناز من. . .  هفته پیش از طرف کار بابا سه تایی رفتیم شمال و بندر انزلی ساکن شدیم،  سفر خیلی خیلی خوبی بود و به سه تاییمون و به ویژه به تو خیلی خوش گذشت چون علاوه بر دریا و جنگل و ماشین سواری و گشت و گذار و ددر ،  تو محوطه زیبای محل اقامت مون ی پارک بازی داشت که خیلی توش وقت گذروندی و کیف کردی.  روزای اول اصلا پا به آب نزدی و فقط توی ساحل شن بازی میکردی ولی ی روز که دو تا دختر بچه ناز و پرشور باهات همبازی شدن تو هم مثل اونا دل به دریا زدی گل من! به غیر از تالاب و مرداب انزلی و تجربه قایق سواری تو،  زیبایی های فوق العاده ای مثل آبشار ویسادار و دریاچه گیسوم رو دیدیم.  روز آخر هم از ماسوله زیبا دیدن کردیم.  ا...
24 مهر 1395

شیرین عسلی

دردانه من.. این روزها از همیشه شیرین تر و قشنگ تری، پر از مهری،  پر از احساس. برای مامان یا بابا بوس میفرستی و آروم میگی :"دوست دارم". گاهی اوقات که صدات میکنم در جواب میگی "جونم"؟... آخه چطوری قورتت ندم شیرین عسل من! دستهای نازت رو دور گردنم حلقه میکنی،  حلقه ای که باارزش ترین گردنبند دنیاست. رنگهای سبز، زرد،  قرمز و آبی رو به خوبی میشناسی. بجز چند حرف معدود مثل "خ"،  "ق" و "ل" تقریبا همه حروف رو به خوبی ادا میکنی.  گاهی برای هر چه درست ادا کردن کلمات خیلی با دقت و شمرده صحبت میکنی،  مثل دیروز که بهت گفت :"پوستمو کشیدی"،  ابتدا کلمه رو بلغور کردی ولی وقتی بهت گفتم متوجه نشدم چی میگی با دقت هر چه تمام گفتی:...
10 مهر 1395