روزبهروزبه، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره
رایانرایان، تا این لحظه: 6 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

از تو می نویسم برای تو...

یادداشت های مامان برای روزبه و رایان

دندون جدید

نازنین گل من...دیروز دندون پنجمت رو کشف کردم!!! البته انگار یکی دو روزی دیر کشفش کردم. مبااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااارکه...............
23 آبان 1394

ناخوانده مزاحم دردسرساز!!!

خورشید تابانم... ننوشتم که دو هفته قبل از تولد یکسالگیت سخت مریض شدی، یه ویروس ناقلای مزاحم از هوا به بدن کوچولوی ظریفت رسید و باعث شد 4 شبانه روز تب کنی، تب بالای 39 درجه که به سختی پایین میومد.  نتیجه اش یک کیلوگرم کاهش وزن روزبهم شد. اولش فکر کردیم سرما خوردی ولی وقتی روی دست و پاهای کوچولوت دونه های ریز بیرون ریخت بردیمت پیش خانوم دکترت و گفت کار کار ی ویروس ناقلاست. حالمون حسابی گرفته شده بود به خصوص که تو هم خیلی بی اشتها شدی و فقط شیر مامان رو میخوردی و بس. خداوند درد و رنج و ناراحتی رو از جسم و جان پسر نازم و بچه های همه مادران دنیا دور کنه. آمین.
20 آبان 1394

به خاطر تولدت از خدا متشکرم

گل زندگی من.. "خدا مهربونی کرد و تو رو سپرد به دست ما"...زادروزت خجسته باد عزیزدلم. الهی صدسال با برکت، عزت، تندرستی، وفور نعمت و ثروت، موفقیت و دل خوش زندگی پرباری داشته باشی نفس من. یه جشن تولد خیلی قشنگ برای پسرم گرفتیم. مهمونمون فقط خانواده بابا عادل بودن. شکر خدا که پیشمون هستن. خانواده مامان که خیلی ازمون دورن و بخصوص توی فصل مدرسه بجه ها اصلا نمیتونستن بیان ولی دلشون اینجا بود هم بزرگترا و هم بجه ها، کادوی پسرمون رو هم نقدی فرستادن، دست همگی بیدرد. واسه دلخوشی مامان با عکسهای خانواده مامان که روی ستون آشپزخونه زدم عکس گرفتیم! آرش و پریا چند بار زنگ زدن. چقدر جای همشون خالی بود. خانواده بابا هم زحمت کشیدن و به پسرمون کادو ...
16 آبان 1394

یه آخر هفته خوب

گل پسر نازم.. 5شنبه و جمعه هفته گذشته با بابا و عمه مهشید رفتیم چادگان. از طرف شرکت بابا بهش ویلا دادن و رفتیم و شکر خدا خوش گذروندیم. جای همه کسانی که دوستشون داریم خالی بود. ابتدای ورودمون بغلم بودی با اشتیاق همه جا رو میپاییدی ولی احساس غریبی میکردی طوری که گذاشتمت پایین روی فرش ولی دوباره بهم چسبیدی و اومدی بغلم. هوا رو به خنکی بود و شب سردی داشت و بابا هر دو تا بخاری رو روشن کرد و حسابی گرم شدیم. شب هم خیلی خوب و راحت خوابیدی.. . فرداش هم رفتیم قایق سواری روی دریاچه زیبای زاینده رود که متاسفانه هر سال کم آب تر از گذشته میشه.   ...
29 مهر 1394

بیبی اسپرت من

ماه آسمانم، ستاره درخشانم... تا قبل از اومدن تو نمیدونستم چقدر "مادر بودن" خوبه، چه حس قشنگ و غیر قابل وصفیه، خدا رو شکر که درکش میکنم، از تو متشکرم که با وجودت این احساس فوق العاده رو تجربه میکنم. هر لحظه با تو شیرینه، وقتایی که خونه رو به هم میریزی، کشوها رو چسب میزنم چسب رو میکنی و چیزای داخلش رو اینور و اونور میندازی، همش در حال قدم زدن هستی حتی وقتی خوابت میاد نمینشینی و تلو تلو خوران، انگشت شست در دهان یه وری راه میری!! عاشق توپ هستی و خیلی خوشگل توپ رو با پا شوت و کنترل میکنی.. دلم میخواد در کنار همه جنبه های خوب زندگی به ورزش هم علاقه داشته باشی، ورزش کنی، بدویی، پرانرژی باشی. الهی تنت سالم ماه من. ...
29 مهر 1394

دکتر هلاکویی

درمان خجالت در كودكان كودك خجالتي كودك "مضطربي"ست كه باور دارد من بد هستم همه بد هستند، و اين افراد بد اگر از بدي من اگاه شوند به من اسيب مي زنند. خجالت به معني عدم حرمت نفس همراه با اضطراب مي باشد. ١) هميشه احساس كودك را تاييد كنيد. وقتي ترسيد نگيد اين كه ترس نداره يا نترس، بايد گفت ميدونم ميترسي. در صورت نفي و رد احساس كودك، او به اين نتيجه ميرسد كه من هيچي نميفهمم، هر چه احساس ميكنم اشتباه است و شروع به نفي احساس خود و شخصيت خود ميكند. ... ٢) كودك را به صورت مستقيم تصحيح نكنيد. هرگز او را جلوي دوستانش يا در مقابل جمع يا حتي جلوي خواهر و برادرش اصلاح نكنيد. اگر كلمه يي گفت كه اشتباه بود، در جمله يي از ان ...
8 مهر 1394

راه افتادی!

شمع کاشانه من.. گل نازم، دو سه روزیه که رسما راه میری کوچولوی من. پریشب اینقد راه رفتی که از خستگی اومدی سرت رو گذاشتی رو بالش و خوابت برد. شونه هاتو میدی بالا، آرنجهات خم، تند و تند راه میری و نفس نفس میزنی و ذوق زده ای که ی کار جدید یاد گرفتی.. انگار از تمرین کردنت راضی هستی!  ازت غافل شیم باید از حمام یا دستشویی بیاریمت بیرون! گاهی توی آشپزخونه ام میبینم قدم زنان وارد میشی! میری سراغ کابینت های آشپزخونه و همه چی رو میریزی بیرون و میبری توی حال. البته قبلا هم که گاهی توی رورئک میذاشتمت ازین کارا میکردی. فدات شم.. خدا رو شکر، الهی قدمهات استوار و پیوسته در مسیر راست. عکسهای خوبی نگرفتم گل من ولی فعلا میذارم تا خاله ها و عمه ببی...
5 مهر 1394

موکت

نفس من.. حالا که دیگه داری بیاری خدا راه میفتی احتمال زمین خوردن و ضربه دیدنت زیاد شده من و بابا تصمیم گرفتیم محیط خونه رو برات امن تر کنیم. هفته پیش موکت خریدیم و همه سرامیک خونه و از جمله آشپزخونه رو موکت کردیم. بالا بودی و وقتی عمه جون تو رو آورد پایین و متوجه تغییر شدی خیلی خوشت اومد و رفتی پایین روی موکت غلت زدی . حالا یکم خیالمون راحت شده که کمتر آسیب میبینی و پاهات روی سرامیک یخ نمیکنه. خودتم خیلی محیط جدید رو دوست داری. عاشق اینی که دستمال کاغذی رو تکه تکه کنی و گاهی یه کوچولوش رو بذاری گوشه دهنت مثل آدامس بجوی ولی قورتش نمیدی! نون، موز و سیب رو خیلی دوست داری، البته سیب رو برات توی شیر پوره میکنم ولی گ...
1 مهر 1394